قصه قاسم ما
سید کاظم حسینی؛ پژوهشگر مرکز رشد دانشگاه امام صادق علیه السلام و دانشجوی دکتری دانشگاه تربیت مدرس
من قاسم سلیمانی فرمانده سپاه هفتم صاحب الزمان کرمان هستم. در سال 1337 در روستای قنات ملک از توابع کرمان به دنیا آمدم، دیپلم هستم و دارای همسر و دو فرزند، یکی پسر و یکی دختر، میباشم. قبل از انقلاب در سازمان آب کرمان به استخدام درآمدم و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در اول خرداد 1359 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدم. با شروع جنگ و حمله عراق به فرودگاههای کشور، مدتی از هواپیماهای مستقر در فرودگاه کرمان محافظت میکردم. دو یا سه ماه پس از شروع جنگ در قالب اولین نیروهای اعزامی از کرمان، که حدود 300 نفر بودند، عازم جبهههای سوسنگرد شدیم و به عنوان فرمانده دسته مشغول به کار شدم...[1]
فرض کنید مصاحبه در همینجا تمام شده است، متن مصاحبه را به چند نویسنده و داستاننویس نامی جهان ادبیات میدهیم و میخواهیم آن را ادامه دهند. چگونه ادامه آن را میپرورانند؟ سرانجام قاسم در قصه آنها چه میشود؟
تا آنها مشغول قلمفرسایی و پرداخت قصه هستند، بیاید ما هم کمی قصهگویی کنیم، قصه قاسم...
- عملیات فتحالمبین است، برای قاسم و نیروهایش هدفی تعیین کردهاند اما آنها موفق نمیشوند؛ قاسم در اولین حضور در قامت یک فرمانده توفیقی حاصل نمیکند.
- عملیات رمضان به پایان رسیده است. محسن رضایی فرماندهان ارشد و فرمانده لشکرهای خود را جمع کرده است. همه گرداگرد نشستهاند، نامیاند و آوازهشان در جبههها پیچیده است. عملیات موفق نبوده است. همه مغموم و در خود فرو رفتهاند. جوانی لاغراندام و ناآشنا بر میخیزد؛ با تهلهجه کرمانی صحبت میکند، از فرماندهی جنگ حمایت و اعلام میکند که تا پایان با نیروهایش در کنار فرماندهان خواهد ایستاد؛ کسی حرفهایش را جدی نمیگیرد[2].
اگر خط داستان همینگونه ادامه پیدا کند پایان جذابی در انتظار ما و قاسم قصه ما نخواهد بود.
- اسفند 62، عملیات خیبر، حاج همت به سراغ قاسم میرود؛ از او و لشکرش طلب کمک میکند؛ باید خطشکنی کنند، خوش میدرخشند و خطشکن طلائیه میشوند.
- اسفند 64، اروند رود، حتی برخی از فرماندهان هم امید چندانی به موفقیت در والفجر8 ندارند، قاسم و بچههایش به دل آب میزنند، کاری میکنند کارستان.
- کربلای پنج، والفجر ده... انگار قصه قاسم تازه دارد گل میکند...
- جنگ تمام شده، جنوب شرق ناآرام است، دوباره نام قاسم بر سرزبانها است، قائله را میخواباند...
- میرود سپاه قدس... افغانستان، لبنان، فلسطین، عراق، سوریه، یمن... همه جا قصه اوست.
بلندترین قصهها هم پایانی دارند؛ پایان قصه، پایان ماجرا است. اما پایان قصه قاسم ما تازه آغاز ماجرای اوست؛ گفتنی و خواندنی هم نیست؛ شنیدنی است، باید چشمهایت را ببندی، گوشهایت را خوب باز کنی... صدای ناله مادری به گوش میرسد... یا ولدی!
اینجای داستان را خیلی مطمئن نیستم؛ کفن بوده یا بوریا نمیدانم ولی ما «ارباً اربا» را با بوریا میشناسیم. هرچه که بود رفت برای طواف؛ کاظمین، نجف، کربلا، مشهد و قم. حج رفته بود و حاجی بود اما من میگویم حاجی شدنش تازه از اینجا شروع شد. طوافش که تمام شد رفت و همنشین رفیق شفیقش شد؛ در کنار «حسین پسر غلامحسین» آرام گرفت.
اما باز هم ماجرا تمام نشد؛ حاج قاسم همچنان دارد یکهتازی میکند؛ دوباره همه جا قصه اوست.
جمعیت زیادی جمع شدهاند؛ حتی خیابانهای اطراف مصلی هم جای سوزن انداختن نیست؛ حضرت آقا از او میگویند؛ چند روز پیش هم از شجاعت، تدبیر، تشرع و انقلابیگری او گفتهاند. اما امروز قصه را به نقطهای بالاتر میبرند؛ از «مکتب» او سخن میگویند.
هر چقدر هم متبحر باشد و ساحر، بعید است نویسندهای پیدا شود که بتواند آن چند خط ابتدای داستان را اینگونه به اوج برساند. اهل علم و فضل امروز باید در مدرسه آن جوان روستایی کرمانی درسآموزی کنند؛ آن نگارِ به مکتب نرفتهی ما امروز خود صاحب مکتب شده است. قصه حاج قاسم چگونه به اینجا رسید؟ رمز و راز این پرواز بلند او در چیست؟
بگذارید یکبار دیگر قصه را مرور کنیم. دفاع مقدس اولین نقطه شروع تکامل او است. به تعبیر خودش، دفاع مقدس کورهای بود که آدمها را پخته و آبدیده میکرد. ثمره و نتیجه او از کوره دفاع مقدس چه بود؟ دفاع مقدس او را به یک اصل رسانده بود:
خیلی تفاوت وجود دارد بین جهاد و جنگ به عنوان یک عمل نظامی. جهاد ویژگیها و ساختار خود را دارد، لذا همه عملهایی را که در جبهه صورت میگرفت، حتی اعمال نظامی برپایه جهاد بود. جهاد است که بنبستها را میشکند، عمل نظامی بنبست دارد ولی جهاد بنبست ندارد (دهمین کنگره بزرگداشت شهدای استان کرمان، 1386).
اصل جهاد؛ او به این مهم دست یافته بود که باید جهان را از عینک جهاد ببیند. برایش فرقی نمیکرد در میدان نظامی باشد یا غیرنظامی، از ایران تا سوریه و لبنان، همهجا برایش میدان جهاد بود. اخلاص، تشرع، اخلاق، معنویت، عبودیت و ولایتمداری مشخصه شاگردان خمینی کبیر است. حاج قاسم ما هم از این مشخصهها مستثنی نبود ولی جنس این ویژگیها در او متفاوت بود. دلیلش را در همین اصل جهاد باید جستجو کنیم. حاج قاسم عنصر جهاد را در همه مشخصههای حیات فردی و اجتماعیاش ضرب کرده بود. این اصل، عرش الاصول قصه حاج قاسم است.
در خط مقدم
اصل جهاد به او میگوید: اتاق فرماندهی در پشت خط، معنا ندارد. فرمانده باید در خط مقدم باشد؛ در نزدیکترین نقطه به مسأله. هر چقدر گشتم عکسی از او پشت میز فرماندهی پیدا کنم موفق نشدم ولی تا دلتان بخواهد از پشت خاکریز، دوربین به دست، در حال رصد خط دشمن عکس دارد. بخشی از محبوبیتش در همینجا نهفته است؛ اصلا همین کارهایش است که میتواند افغانستانی و پاکستانی و ایرانی و عراقی و سوری و لبنانی را در یک جبهه متحد کند.
و اذا فرغت فانصب
اصل جهاد به او میگوید: مادامی که دشمن وجود دارد، جهاد ادامه دارد. قصه حاج قاسم پیوسته است؛ فترت ندارد. فراغت نمییابد از کاری مگر اینکه به کاری دیگر مشغول میشود. در هر لحظه مشغول تحقق یک مأموریت است؛ حاج قاسم مأموریت محور است. فکر و ذکرت که شد مأموریت، خستگی، استراحت، مرخصی و بازنشستگی بیمعنی میشود.
نقطه شروع مأموریت
اصل جهاد به او میگوید: نقطه شروع مأموریت، نگاه به توانمندیها و امکانات نیست؛ نقطه شروع، فهم تکلیف است. تکلیف را که فهم کردی حالا باید آنچنان وسع خود را توسعه دهی که بر انجام تکلیف توانمند شوی و امکاناتش را به دست آوری. نقطه شروعش نیز با ما فرق میکند. ما معمولا دامنه کار را حداکثر به اندازه داشتهها و توانمندیهایمان تعریف میکنیم، نه بیشتر؛ هرجا هم که از عهده ما خارج باشد یا توجیهش میکنیم یا خیلی نرم از کنارش میگذریم. اگر امروز از توانمندیهای او در تحلیل عرصه سیاست، دیپلماسی، مسائل فرهنگی و اجتماعی سخن میگویند، اینها ن توسعه وسعی است که او برای تحقق مأموریتهایش را کسب کرده است. اگر بگویم با همین یک ویژگی، حاج قاسمی که داریم قصهاش را روایت میکنیم توانسته قصه جبهه مقاومت را تغییر دهد گزافه نگفتهایم. قصه فلسطین و لبنان به عنوان خطمقدم جبهه مقاومت، پیش از ورود سپاه قدس و حاج قاسم، قصه رشادتهای احمد قصیرها و عامر کلاکشها و عبدالله عطویها است؛ قصه عملیاتهای استشهادی. اما حاج قاسم و همراهان او ورق را چرخاندند. قصه جبهه مقاومت از عملیاتهای استشهادی به قصه جنگهای کاملی مثل تموز تغییر کرد.
جهان بر مدار سنتها
اصل جهاد به او میگوید: جهان بر مدار سنتها است؛ عزت و ذلت، شکست و پیروزی، گمنامی و شهرت حاصل عمل به سنتهای الهی است و نه ثمره جمع و تفریق محاسبات عقلایی بشری. قصه قاسم را که میخوانی میبینی هرچه که گفته و هرچه که کرده همه با ایمان به سنن الهی بوده است. از غرب کانال ماهی تا قلب ضاحیه و تا فرودگاه محاصره شده دمشق، حاج قاسم لحظهای خارج از سنن الهی نبوده است.
قصه حاج قاسم ما، قصه جهاد است و آن جامهای است که خدا بر تن اولیاء خاصش میکند. حاج قاسم ما زیبا آمد و زیباتر رفت چون خلعت جهاد بر تن داشت و راز زیبایی قصهاش در همین است؛ جهاد.